قصه ی عشق

ساخت وبلاگ

قصه ی عشق

قصه ی کوتاه عشقی جاودان در وجود من و تو
دو سال پیش من و جفری در جزیره ای کوچک کلبه ای اجاره کردیم تا تعطیلات آخر سالمان را در آنجا سپری کنیم . فردای روزی که رسیدیم ، بیرون کلبه نشسته بودم و کتاب می خواندم که صدای میو میوی گربه ای را شنیدم که انگار درد می کشید .
وقتی داخل بوته ها را نگاه کردم دیدم یک بچه گربه ی سیاه و نحیف و لاغر و سرگردان آنجا بود که بیشتر پوست و استخوان بود تا گوشت و هیچ مویی نداشت . ظاهرش طوری بود که انگار هفته ها بود غذا نخورده و از گرسنگی و ترس می لرزید . می دانستم اگر به او غذا بدهم دیگر تا ده روز از پیش ما تکان نمی خورد اما همین که فکر کردم بیچاره چقدر گرسنه است دلم به رحم آمد . فوری رفتم و یک کنسرو تن ماهی آوردم گذاشتم جلویش جایی که بتواند آن را ببیند .
بیست دقیقه ی تمام بچه گربه ی بدبخت گریه و ناله می کرد و خیلی وحشت زده بود . فوری متوجه شدم توریست هایی که آنجا می آمدند ، سرش داد می زدند و دنبال و اذیتش می کردند ، برای همین به من اعتماد نداشت و فکر می کرد اگر جلو بیاید و غذا بخورد ، من هم اذیتش خواهم کرد . روی زمین نشستم و با صدایی ملایم با او حرف زدم و قول دادم که اگر جلو بیاید وغذایش را بخورد ، اذیتش نخواهم کرد و از او مراقبت خواهم کرد .
در نهایت بچه گربه ی کوچولو و ترسیده با احتیاط تمام و ترسان و لرزان به کنسرو ماهی نزدیک شد و با عجله ی تمام آن را خورد و رفت داخل بوته ها تا دوباره مخفی شود . اما می دانستم که برمی گردد و همین طور هم شد... همان روز سر و کله اش موقع شام پیدا شد و از قبل آمادگیش را داشتم . زیرا برایش از مغازه ای که در همان نزدیکی ها بود غذای گربه خریده و آماده ی آمدنش بودم . ظرف کمتر از پنج دقیقه او دیگر در کنار من احساس امنیت و راحتی می کرد .
حدود یک هفته و نیمی که بعد از آن روز گذشت هر روز از دوست سیاه و کوچولوی خودم مواظبت می کردم . او هم بیشتر طول روز را کنار ما زیر آفتاب می گذراند و شب ها وقتی باران می آمد دوباره می آمد پیش ما . همین که صدای او را از بیرون می شنیدم ، نرده های بیرون را برایش باز می کردم تا به درگاهی خانه که سقف داشت بیاد جایی که خشک بود و می توانست شب را آنجا بخوابد .
هر روز صبح که بیدار می شدم چشم انتظارش بودم تا صورت کوچکش از لای بوته ها بیرون بزند . جفری مرتب به من می گفت : "مستاجر بعدی که این کلبه را اجاره بکند ، آزار و اذیت ها دوباره شروع می شود ." اما من دوست نداشتم به این گفته ی جفری فکر کنم چون ناراحتم می کرد . روز آخر که قرار بود اسباب و وسایلمان را جمع کنیم و به خانه برگردیم ، سر و کله ی بچه گربه ی کوچولو دوباره پیدا شد . مدام از بین پاهای ما رد می شد و انگار می گفت : " لطفا نرید ."
به فکرم رسید برای مستاجر بعدی که به کلبه می آید یادداشتی بگذارم و از او بخواهم به آن بچه گربه غذا بدهد و چند تا قوطی غذای اضافی هم در کلبه گذاشتم . همین طور که جلوی نرده های دم در ، چمدان به دست ایستاده بودیم ، بچه گربه ی کوچولو جلوی ما ایستاده بود و راه نمی داد که برویم . با چشمان قشنگش به چشمان من خیره شده بود .
گریه ام گرفت . با خودم گفتم : " داریم این طفلی رو ترک می کنیم . می دانستم که نمی توانم او را با خودمان به داخل هواپیما ببریم و حال که به او عشق ورزیده بودم ، این بی رحمی است که عشقم را از او پس بگیرم و ترکش کنم . شاید اصلا برای او بهتر بود که هیچ وقت کسی به او مهربانی نکرده بود و طعم مهربانی را به او نچشانده بود ."
به ناگهان ندایی از درونم صدایم زد که می گفت : " تو برای نخستین بار مهربانی را به او نشان دادی و او این مهربانی را همیشه در قلب خود هرجا که برود خواهد برد و هرگز فراموش نخواهد کرد که او دوست داشتنی بوده و کسی او را دوست داشته است . عشق هرگز نمی میرد ."
دیگر اصلا نمی دانم سرنوشت دوست کوچولو و سیاه رنگم چه شد و بعد از ما چه اتفاقی برایش افتاد . امیدوارم هرجا هست ، کسی باشد که از او مراقبت کند اما می دانم که با کمک او توانستم لحظه های ناب بسیار گرانقدری را در آن تعطیلات احساس کنم . عشق و مهربانی من گرچه کوتاه بودند و ماندگار نبودند ، اما تفاوتی را در زندگی او رقم زدند . عشق و محبت و نگاه های مهربان او نیز تفاوت هایی را در زندگی من رقم زد .
عشق و مهربانی هرگز به هدر نمی روند و همواره منشا اثرند . عشق و مهربانی نه فقط به گیرنده بلکه به فرستنده ی آن نیز موهبت و نعمت می بخشند .

خریدی لوکس و زیبا...
ما را در سایت خریدی لوکس و زیبا دنبال می کنید

برچسب : عشق, نویسنده : محمد امین dastanashghane بازدید : 367 تاريخ : چهارشنبه 12 بهمن 1390 ساعت: 0:40